اخبار > ایران و جهان را درست ندیدم


  چاپ        ارسال به دوست

ایران و جهان را درست ندیدم

سحر آزاد
احمد اسفندیاری از پیشگامان نقاشی نوین ایران در سن 88سالگی این روزها با رادیو تمرین صدا می‌کند تا شاید اگر استادی پیدا کند آن را پرورش دهد. او معتقد است از آنجا که تخیل وی قوی بود توانست احساسات و افکار خود را وارد نقاشی کند و از کارهای رئال فاصله بگیرد.
احمد اسفندیاری را به همراه محمود جوادی‌پور دو بازمانده پیشگام نقاشی نوین ایران می‌دانند.

به همین دلیل قرار است بزرگداشتی در آبان‌ماه سال جاری برای آنها برگزار شود. اسفندیاری که متولد سال 1301 است در رشته نقاشی فارغ‌التحصیل شده و تا به حال در نمایشگاه‌های گروهی و انفرادی زیادی شرکت کرده است. وی با وجود کهولت سن هنوز در محافل هنری حضور دارد و به دیدن نمایشگاه‌ها می‌آید. از اینکه جوانان آثارشان را به وی نشان دهند، خوشحال می‌شود چون دوست دارد روش کار استادان امروزی هنر را ببیند. یکی از حسرت‌های بزرگش این است که چرا بیشتر مراقب پدرش نبوده و آرزوهايش اين است كه استاد آوازی بیابد که روی صدایش تمرین کند و ایران و دنیا را هم ببیند. گفت‌وگوی زیر در مورد فعالیت‌های وی در طول این سال‌هاست.

وضعیت این روزهایتان چگونه است؟
خیلی خوب نیست. چند سال قبل تصادفی کردم که پنج جایم شکست. وقتی نقطه‌ای از بدن جوان‌ها می‌شکند کلی ناله می‌کنند اما در بیمارستان که بودم، مریض‌های دیگر می‌گفتند در این مدت، صدایم درنیامده است. هشت ماه مجبور شدم در رختخواب بمانم و همین موضوع به وضعیت جسمانی‌ام لطمه زد. از اطرافیانم هم فقط یک برادرم زنده است؛ پنج برادر دیگرم همه از دنیا رفته‌اند و برای همین کسانی که بتوانند در این سن مراقبم باشند کم هستند.
مگر شما فرزند چندم خانواده بودید؟
من بچه سوم بودم. دو برادر بزرگ‌تر با نام‌های منصور و هوشنگ داشتم. یک برادر کوچک‌تر داشتم که یک سال با هم تفاوت سنی داشتیم ولی خیلی شبیه هم بودیم و خیلی‌ها فکر می‌کردند دوقلو هستیم. کلا شش بچه بودیم. مادر و پدرم دخترعمو و پسرعمو بودند اما بعد از ازدواج دوم پدرم، مادرم جدا شد. نیمایوشیج هم از فامیل‌هایمان بود. جد من یکی از حاکمان کرمان بود. چهار سالم بود که پدرم را به کرمان بردند.
در کرمان ساکن شدید؟
نه. مادرم در تهران مانده بود. یادم است در چهار سالگی با پدرم به کرمان رفتیم. جاده‌ها آسفالت نبودند و ما یک ماشین فورد قدیمی داشتیم که به سختی در جاده‌های سنگی حرکت می‌کرد. هر دو کیلومتر که راه می‌رفت، خراب می‌شد. برای همین مجبور شدیم یک ماه در شهر «تودشک» توقف کنیم تا بتوانیم ماشین را تعمیر کنیم. تمام جزئیات این سفر را یادم است. پدرم را خیلی دوست داشتم. او اواخر عمر در کرمان ساکن شده بود و ما کمتر می‌توانستیم او را ببینیم. نسبت به دو چیز در زندگی خودم را شماتت می‌کنم.
چه چیزهایی؟
پدرم را خیلی دوست داشتم. او آسم شدید داشت و در ریه‌اش سوراخی ایجاد شده بود. به من نگفته بودند که سیگار برایش ضرر دارد. همیشه افسوس می‌خورم که چرا بیشتر مراقب او نبودم.
چند سالتان بود که پدرتان فوت شد؟
رضاخان از ایران رفته بود، دانشکده را تمام کرده بودم و در وزارت فرهنگ کار می‌کردم. فکر کنم سال 1328 یا 1329 بود. یادم است صدایم خیلی خوب بود اما چون خجالتی بودم، اصلا اهمیت ندادم. یکی از دوستانم که معماری می‌خواند و همکلاس سیحون بود به من گفت که صدای خوبی دارم. شماره تلفنش را گم کردم ولی خیلی دوست داشتم به وسیله او تمرین صدا کنم. اما الان سعی می‌کنم از طریق رادیو فرهنگ که آهنگ پخش می‌کند، تمرین صدا کنم. وقتی خیلی بچه بودم، آواز می‌خواندم. زمانی که بزرگ شدم، آن‌قدر در نقاشی غرق شدم و از طرف ديگر هم، چون خجالتی بودم، صدایم را دنبال نکردم. برای همین یکی دیگر از افسوس‌های من همین است که چرا آواز را هم مثل نقاشی، حرفه‌ای دنبال نکردم.
فکر می‌کنید اگر نقاش نمی‌شدید، به سراغ موسیقی می‌رفتید؟
الان هم اگر استاد موسیقی پیدا کنم، دوست دارم روی صدایم تمرین کنم. متد خوانندگی را از روی آهنگ‌هایی که گوش کرده‌ام، دنبال می‌کنم و تا حدودی هم یاد گرفته‌ام؛ مثل نقاشی که خودم آموختم؛ تا آنجا که نامم در فرهنگ لاروس ثبت شد. به هرحال اشتباه کردم که دنبال موسیقی نرفتم و از این بابت خیلی غصه می‌‌خورم.
یعنی اگر الان زمینه‌اش فراهم شود، دوست دارید روی صدایتان تمرین کنید؟
بله. اگر استادی پیدا کنم، دوست دارم روی صدایم تمرین کنم. البته منظورم این نیست که در زمینه موسیقی هم معروف شوم اما چون این استعداد را داشته‌ام، حیف است که آن را دنبال نکرده‌ام.
چه شد اسم شما در فرهنگ لاروس ثبت شد؟
یکی از دوستانم یک روز به دیدنم آمد و موقع ناهار گفت که نام من در فرهنگ لاروس آورده شده است. به من گفت اگر بخواهم می‌تواند صفحه‌ای را که نام من در آن است، بکند و به من بدهد. اما این‌طور نشد. می‌خواست از اتریش به آمریکا برود که در فرودگاه دچار سکته شد و فوت کرد. متاسفانه نشد آن صفحه را داشته باشم. شهرت من از همین‌جا رقم خورد. به نظرم هیچ چیزی به درد نمی‌خورد جز خلاقیت. من با خودم گفتم باید ابتکاری میان نگارگری‌های خودمان و نقاشی‌های بزرگ اروپا به وجود بیاورم. در تابلوهای کلاسیک اروپا، آناتومی به خوبی رعایت شده است و برای به جنگ آنها رفتن فقط باید خلاقیت داشت.
شما را جزو پیشگامان هنر مدرن می‌دانند. اصلا چگونه با نقاشی مدرن آشنا شدید؟
زمانی که دبستان بودم، همه می‌دانستند که نقاشی‌ام خوب است. خطم هم خوب بود. به هیچ کس نمره 20 نداده بودند اما من توانستم 20 بگیرم. در دوران متوسطه کارهای کوچکی با آبرنگ انجام می‌دادم. پارچه‌هایی از روسیه می‌آمد که کارگرانی را روی تراکتور نشان می‌داد و ظرف‌هایی که از چین وارد می‌شدند، در نقاشی‌هایم اثر گذاشته بودند.
درعین حال گاهی خدمتکارهایی را که در خانه‌هایمان بودند، به صورت خیالی می‌کشیدم. وقتی وارد دانشکده شدم، به خودم گفتم همه‌اش نباید از طبیعت نقاشی بکشم و چون تخیلم قوی بود، سعی کردم از تخیل بیشتر در نقاشی‌هایم استفاده کنم. یادم است بعضی اوقات هنگامی که دراز کشیده بودم، روی دیوار آدم‌هایی با شکل‌ها و منظره‌های مختلف، می‌دیدم که راه می‌رفتند. یک روز دقیقا همین اتفاق افتاد. آدم‌هایی را در یک تابلوی آبی‌رنگ روی دیوار کشیدم که راه می‌رفتند. همان موقع جمیله (دختر احمد اسفندیاری) وارد اتاق شد و من گفتم که داخل اتاق نیاید چون آدم‌هایی روی دیوار هستند. او خنده‌اش گرفت و رفت.
در دانشگاه وضعیت آموزش هنر چگونه بود؟ شما را با مکاتب نوین آشنا می‌کردند؟
دانشکده هنرهای زیبای آن زمان مثل مدرسه‌های فرانسوی بود چون «گدار» رئیس آن بود. یادم است موقع امتحان‌ها بچه‌ها را به یک تالار بزرگ می‌‌بردند و خود گدار می‌آمد و خیلی از استادان هم حضور داشتند. آن زمان طبقه پایین دانشکده فنی را به ما داده بودند چون هنوز دانشکده هنر ساخته نشده بود. البته دانشکده ما تا قبل از آن برای دو سال در مسجد مروی بود. تنها دانشکده‌هایی که در دانشگاه تهران ساخته شده بود، دانشکده پزشکی، حقوق و فنی بود. بعدا به دانشکده فنی منتقل شدیم. دو طبقه را به دانشجویان هنر دادند که یک طبقه به دانشجویان معماری و مجسمه‌سازی و یک طبقه هم به دانشجویان نقاشی اختصاص داشت. سال اول، دوم و سومی‌ها همه در یک جا بودند مثلا «ضیاءپور» که پیشکسوت‌تر از ما بود، در دوره‌های بالاتر از ما درس می‌خواند. کارهای من خیلی آنها را جذب ‌کرد و از همان موقع بیشتر خیالی کار کردم.
در دانشگاه به شما ایراد نمی‌گرفتند که چرا احساس و خیالتان را وارد کار می‌کنید و به سراغ واقع‌گرایی نمی‌روید؟
متد آکادمیک این‌گونه بود که به ما آناتومی یاد می‌دادند تا واقع‌گرایی کار کنیم اما در سال‌های بالاتر که کتاب‌هایی از ون‌گوگ، گوگن، سزان و... را می‌دیدیم می‌پرسیدیم این نقاشی‌ها چه هستند؟ سردرگم شده بودیم. کم‌کم میان خودمان برداشت‌هایی کردیم تا بتوانیم نقاشی‌های مدرن را تحلیل کنیم. کارهای من اوایل شبیه سزان بود و همه هم می‌دانستند.
سزان را دوست داشتید؟
بله ولی بعدا سعی کردم خودم را جدا کنم و شبیه کسی نباشم.
وقتی نقاشی‌های مدرن کشیدید، واکنش مردمی که هنوز آشنایی زیادی با این سبک‌ها نداشتند، چه بود؟
نه تنها مردم بلکه چند بار در نمایشگاه‌های سالیانه‌ای که برگزار می‌شد میان نقاشان سبک‌های جدید با آنها که رئال کار می‌کردند، اختلاف پیش آمد و حتی در گوش یکدیگر نیز زدند. نقاشان کلاسیک مخالف ما بودند ولی ما با مردم درباره نقاشی مدرن با حرف و منطق صحبت می‌کردیم تا متوجه شوند.
چقدر طول کشید تا آشنایی اولیه پیش بیاید؟
حداقل 10 سال زمان برد.
آیا یک نقاش می‌توانست از این راه امرار معاش کند؟
نه. نگارخانه‌ای به نام «سهیلی» در لاله‌زار بالا بود که با کارهای من آشنایی داشت و چند مشتری پیدا کرده بود که می‌خواستند آثارم را بخرند ولی من نفروختم. مشتری‌هایی وجود داشت اما همیشگی نبودند البته الان هم همین‌طور است. من و نقاشان دیگر دبیر بودیم و از راه دیگری زندگی می‌کردیم. از راه هنر نمی‌شد دائما پول درآورد مگر اینکه به شهرتی رسیده باشد. البته اگر بازاری کار کنی، فروش دارد.
الان خرید و فروش کارهای هنری نسبت به قبل رونق گرفته است؟
نه. همه گله دارند. البته من گاهی می‌شنوم که برخی نقاشان می‌گویند دولت آثار هنری را نمی‌خرد و... . من می‌گویم دولت گاهی باید کارهای باارزش را بخرد و در موزه نمایش دهد اما دلیل ندارد که از همه نمایشگاه‌ها اثر بخرد.
شما هنوز حضور مستمری در نمایشگاه‌ها و دوسالانه‌های مختلف دارید و بیشتر نمایشگاه‌ها را بازدید می‌کنید. آثار نسل جوان را چطور می‌بینید؟
جوان‌های خیلی خوب و بااستعدادی داریم؛ فقط یک مسئله هست؛ اگر کسی کار مدرن و خلاقی انجام داده، جوان‌ها نباید از روی او کپی کنند. دیدن نمایشگاه‌ها تاثیر زیادی دارد. زمان ما نگارخانه‌های زیادی نبود و برای همین امکان دیدن آثار هنرمندان دیگر خیلی کم بود ولی سعی کردیم هشیار باشیم و به جایی برسیم. الان کارهای مدرن و زیادی می‌بینیم ولی در مجموع ارزش واقعی کارها مشخص نیست.
از چه نظر می‌گویید ارزش کارها مشخص نیست؟
یک نقاش باید اصول اولیه و آکادمیک را طی کرده و با آنها آشنا باشد. خودش باشد و کپی نکند.
با این تعریف خلاقیتی در کارهای جوانان می‌بینید؟
بله. منتها باید استادان خوبی داشته باشند. یک استاد می‌تواند نقاش خوب را راهنمایی کند و بگوید کدام کارهایش به چه دلیلی خوب هستند تا راهش را بیابد و الا گمراه می‌شود. اتفاقا جوانی چند روز قبل زنگ زده بود و می‌خواست کارهایش را برایم بیارود تا ببینم. خیلی دوست دارم تابلوهایش را ببینم تا متوجه شوم استادها الان چگونه درس می‌دهند.
خودتان کارهای کدام‌یک از نقاشان را دوست دارید؟
همه را. تمام کسانی را که هم‌دوره‌ام بوده‌اند، دوست دارم. نسل میانی را هم دوست دارم مثل مهدی حسینی، حبیب آیت‌اللهی، منوچهر معتبر. اتفاقا در دوره‌ای با معتبر و غلامحسین امیرخانی در وزارت فرهنگ کار می‌کردیم.
رنگ‌های سبز و آبی در کارهایتان زیاد تکرار شده است. دلیل خاصی دارد؟
خودم دقیقا نمی‌دانم چرا آبی را انتخاب کرده‌ام اما شاید یک علتش این باشد که آبی با رنگ‌های دیگر خیلی هماهنگ است. یک بار تعدادی از جوانان به من گفتند چطور در نقاشی‌هایم رنگ سیاه به کار نبرده‌ام؟ در حالی که من از سیاه استفاده کرده‌ام اما به صورت خالص. من رنگ‌ها را تکه‌تکه در کنار هم می‌گذارم و بعد هارمونی می‌دهم. من سعی کردم فرم نقاشی را عوض کنم.
چطور؟
طرح‌ها و رنگ‌ها را عوض کردم تا یک کار نو به وجود بیاید.
فرم طرح‌ها را چگونه عوض کردید؟
در عین حال که عاشق طبیعت بودم، کاری کردم که کارهایم از طبیعت دور شوند. صدها اثر دارم که نشان می‌دهد کار من است اما شبیه یکدیگر نیستند ولی از رنگ و محتوای کار می‌توانید بفهمید متعلق به من است. همان‌طور که پیکاسو و نقاشان دیگر این کار را کردند. به عقیده خودم من شدیدتر فرم‌ها را عوض کردم چون آبستره در مملکت ما وجود نداشت و من با تکه‌های رنگ از تکنیکی استفاده کردم که همه اصول رعایت شود.
روی اغلب تابلوهایم نیز بیشتر از دو تا سه ساعت کار نکرده‌ام. دلیل اینکه بیشتر کارهایم کوچک است این بود که ما جای زیادی برای تابلوهای بزرگ نداشتیم. خانه‌ام را در دروازه شمیران فروختم و در خیابان ولیعصر خانه‌اي 63متری خریدم. متاسفانه آنها را به باد دادم. همه زندگی‌ام را به باد دادم. از طرف دیگر آثار بزرگ، وقت بیشتری می‌خواهد و چون احساسی که موقع شروع نقاشی داری، خیلی مهم است ترجیح دادم تابلوهای کوچک‌تر بکشم تا احساسم سریع منتقل شود. در کار بزرگ بیشتر معلومات بروز پیدا می‌کند.
هنوز هم نقاشی می‌کنید؟
بله. البته در این تابستان به خاطر گرمای هوا کمتر کار کردم.
روزانه چند ساعت نقاشی می‌کنید؟
معمولا 4 تا 5 ساعت. البته کارهای کوچک تنها یک ساعت زمان می‌برد. عجیب است که بعضی از تابلوهایم را خودم هم نمی‌توانم تکرار کنم. یک تابلوی کوچک دارم که گل‌هایی ریز با ماشین فورد قدیمی را کشیده بودم. بعد از 20 سال هر کاری کردم نتوانستم مثل آن را دوباره بکشم. حال و هوای آنی نقاش مهم است که دیگر تکرار نمی‌شود.
دغدغه و آرزوی این روزهایتان چیست؟
من تا به حال فقط دو دفعه خارج از کشور سفر کردم.
کدام کشورها؟
یک سفر گروهی با نقاشان دیگر مثل سهراب و...؛ از راه زمینی فرانسه رفتیم و ترکیه و بلغارستان را هم دیدیم. یک سفر هم پیش برادرم که در پاریس زندگی می‌کرد، رفتم و چون خیلی دوستم داشت دو ماه من را به اسپانیا برد. دیگر نتوانستم هیچ کجا بروم. نه ایران را درست دیدم و نه دنیا را. یک بار به رضا بانگیز گفتم من هزینه‌ها را می‌دهم، با هم سفر برویم. یکی از آرزوهایم این است. از تهران تا کرمان را 100 دفعه دیده‌ام اما شهرهای دیگر را خیلی درست ندیده‌ام. یکی از آروزهایم نیز در مورد صدایم است چون خرابکاری کردم و به دنبال تمرین صدا نرفتم.

منبع: خبرگزاري مهر، 23 مهر 1389


١٢:٤٣ - 1392/08/27    /    شماره : ٤١٦٤    /    تعداد نمایش : ١٢٠٢



خروج